تاچند مراخواهی با حال پریشانی ؟
برتن صنما جانی،هم جانی وجانانی
چون خون به رگم مانی،با اینهمه پنهانی
شیدائی دیرینم ، دلخسته وغمگینم
من عاشق مسکینم ، می دانم ومیدانی
مخدومی و سلطانی ، وان تاج نگارانی
ما را بپذیر آنی ، بر خدمت دربانی
هر روز نصیبم غم ، در خانه ی دل ماتم
در کاسه ی چشمم نم ، گریانم و خندانی
زندانی صد دردم ، دلخسته و رخ زردم
زین سینه ی من گردم ، وقتست که بنشانی
رفتست ز کف طاقت ، کوچیده ز دل راحت
دل را تو یکی ساعت ، بازآی به مهمانی
هر لحظه و هر آنی ، پیوسته به جریانی
ای ابر بهارانی ، سرریز تو بارانی
تا با نم بارانت ، وان شور فراوانت
این عاشق بی جانت ، از نو تو برویانی
بُردی ز سر این هوشم ، وز جام تو مدهوشم
کردی تو فراموشم ، در بی سر و سامانی
دین بُردی و هم باور، وین عقل برفت از سر
ما را نَبُود دیگر ، نی عقل و نه ایمانی
با اینهمه نالانی ، با حال پریشانی
وین بی سر و سامانی ، هستم پیِ ویرانی
رحمی دل و خواهش را ، وا کن درِ سازش را
آن دست نوازش را، تا بر سرم افشانی
بختم همه شد در خواب ، جان گشته دگر بی تاب
امروز مرا دریاب ، گر مرهم و درمانی
فریاد /امیرست/ این ، خیزد ز دل غمگین
دل را زغم دیرین ، بازآی که برهانی
شاعر امیرابوالفضل عباسیان ((امیر))
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو