هرچند به رسوایی من کس به جهان نیست
با این همه فارغ ز تو یک آن دل و جان نیست
با این همه فارغ ز تو یک آن دل و جان نیست
عشق تو به ویرانه ی دل خفته چو گنجیست
گنجیست و از دیده ی کس لیک نهان نیست
ای مایه ی شوریدگی این دل شیدا
دورازتودگر بر دل وجان تاب و توان نیست
چون رنگ شفق شد به دمِ شامِ جهانگیر
روزی نبُود سیل سرشکم جریان نیست
چون باد خریف هجر تو اوراق دلم ریخت
آسوده دمی این دلم از بادِ خزان نیست
درگیر یکی بازیِ بازیچه ی دوران
بعد ازتو به سر،معنی ازاین سِیر زمان نیست
آخر به که گویم غم و این قصّه ی هجران ؟
اینجا که به دردِ دل من گوش و دهان نیست
از تیرِ نگاه تو دلم غرقه بخون شد
سوگند که ماهرتر از او سخت کمان نیست
من مست و خمار میِ چشمانِ تو بودم
ور نه به می از مستی و از شور نشان نیست
برگرد و سرانجام کن این قصّه ی هجران
دیگر به (امیرت) ز اجل هیچ امان نیست
شاعر امیرابوالفضل عباسیان ((امیر))
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو