چون نی وهمچوآن کمان لاغروبس خمیده ام
معبرِخون دل چوشد چشم پرازسرشک من
کاسه ی پرزخون شده روزوشب این دودیده ام
گشته چوسکّه ای زمان ، شادی وغم دوروی آن
هیچ ولی به عمرخود روی خوشش ندیده ام
نیست چوبین دوست با دشمن من تفاوتی
یکسره ازجهان و ازخلق جهان بریده ام
پر شده گوش دل ز هر زخم زبان جانگزا
چشم چوبازکرده ام طعنه بسی شنیده ام
گلشنِ روزگاربین پرزگل وچمن چه سود؟
زانکه به غیرخارِآن هیچ گلی نچیده ام
رنگ شفق به خود گرفت اشکِ روان به شام من
ابر بهاریم ولی خون دلم چکیده ام
غیرغم والم نشد حاصل گشت وکاو ما
از پی زندگی اگر با سر و جان دویده ام
باغ دلم اگرجوان ، دیده جفایِ صد خزان
چیده ز باغِ دل زمان ، میوه ی نارسیده ام
در دل دوست منزلی ، هیچ نیافت ناله ام
گرچه زعشق او به دل معجزه آفریده ام
خواهی اگر رسی صنم سوی “امیر”کن شتاب
دیرکنی به خاک خود خفته وآرمیده ام
شاعر امیرابوالفضل عباسیان ((امیر))
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو