ازجوانیّم نبردم کام خود
آه صد نفرین به بخت خام خود
آه صد نفرین به بخت خام خود
گشتم ازهرجا سراغ اززندگی
خود ندیدم لیک آن فرجام خود
تا بیابم زندگانی روزوشب
آشنا کردم به هر ره گام خود
خیمه کردم هر دیار و منزلی
دیدم امّا هر مکانش دام خود
هست آری بعد هر شب روزونور
تیره دیدم لیک روز از شام خود
تلخ و شیرین را به یکجا داشت دهر
روی شیرینش ندیدم رام خود
شکوه گاه از یار ، گه از روزگار
اینچنین بردم به سر ایّام خود
بس شدم آواره برهرکوی و شهر
کردمش مجنون خجل از نام خود
چاره برغمها نشد میخانه هم
خسته ام از حال دُرد آشام خود
سر کشیدم هر چه ساغر دم به دم
خون دل دیدم درون جام خود
سوختم بس جان و تن ازغصّه ها
چون یکی نی کردم این اندام خود
می رسد فردا دگر آن روز بِه
دل عبث خوش کردم از اوهام خود
هان “امیرا” بس کن آخر شکوه ها
چون نبینی حاصل از انجام خود
شاعر امیرابوالفضل عباسیان ((امیر))
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو