رندانه
جای داری به دلم گرچه تو نا پیدایی , گفته بــودی که دو بــاره به بـرم می آیی
سهم من گشته زگلزار رخت رسوایی , ” درهمه دیرمغان نیست چو من شیــدایی
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی “
آنکه درمیکده پیمان و قراری دارد , مست و مدهوش ز می بـوس وکناری دارد
دل و دین در گرو چشم خماری دارد , “دل کــــه آیینه شاهی است غبـاری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی”
دربهاران که دمد عطر بهــــار نارنج , سرکشد از پس دیـــــوار بـه گلـــزار ترنج
باغ زرینه و سیمینه شود همچون گنج , ” نرگس ارلاف زد ازشیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظــــــــــر از پی نا بینایی “
دوش رندی به همه می زدگان گفت به هوش, ساقی وساغرومیخانه زسرتا پاگوش
تا بگویم زخرابات به آهنگ وسروش , “کرده ام توبه به دست صنم باده فـــروش
که دیگر می نخورم بی رخ بزم آرایی “
عارفی گفت چنین است ره ورسم جهان , که بود جور وجفا شیوه خــوبان زمـان
ساقی آوردسوی من ساغرمی رقص کنان,” شرح این قصه مگرشمع بآردبه زبان
ورنه پروانه ندارد بــه سخن پروایی “
میکده خا نقه و مرشد و عـارف ساغر , می زدم گرکه کنون مستم و گرمن کا فر
مانده ام منتظر شمع رخت دیده بـــه در , “جویها بسته ام ازدیـده به دامان که مگر
در کنـــــارم بنشاننــد سهی بــــالایی”
منبروسبحه وسجاده واین پـــاره ی پوست , گرو باده به میخانه نهـادن چه نکوست
تا لبم برلب جام است ویـــا بر لب اوست , ” کشتی باده بیـاورکه مرا بی رخ دوست
گشت هرگوشه ی چشم ازغم دل دریایی”
زاهد ازمسجد ومحـراب ودعا رشته گسست, پی دل رفت به می توبه صدساله شکست
گفت افسوس ننوشید مش از عهــد الست , ” سخن غیـر مگو بـــا من معشوقه پرست
کزمی وجام می ام نیست ز کس پروایی”
مفتی و محتسب شهر ز رندی بشنفت , رمز نا گفته و نا خـوانـده و پنهـان و نهفت
گوهرمی بجزازساغـرمیخانه نسـُفت ,”این حدیثم چه خوش آمدکه سحرگه می گفت
بردر میکده ای با دف و نی ترسایی , ”
مذهب عشق همین است که حــا فظ دارد , قصه ی عشق چنین است که حافظ دارد
جان افشان سخن این است که حافظ دارد ,” گـر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امــروز بود فردایی ”
جمعه 17 آذر 1368 کالیفرنیا 8 دسامبر 1989
شاعر الکس رفیعی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو