طناب توطئه در دست
تا طلاق طلعت و طلایه دار تملق پیش میرفت و
نمی دانست سنگی که پرتاب می کند
سرشکافننده ی غده های ست،که در او هم روزی تلمبار خواهد شد
گز گرسیوز به دست ،گراز گرسنه ای را تاراند
که دفع لاشه می کرد
به خیالش اینکه در شهر ممنوعه ،مقدس اش می شمارند و
هزار برده ی زر خرید به پای بوس قدمش ،در راه خدا آزاد می کنند
خبر نداشت خری که بر خیکش
کتاب بسته بودند،هر را تر تشخیص نمی دهد
حالا بماند که اگر هم میدانست
آنچنان لنگ پالون کج اش بود،که کرم و کبریا را بهم می بافت
تا شال شعر را به گردن شیخ شبهات و شایعات بیندازد
حالا که دیگر گذشت و رفت و
حجله ی حصید و حسود هم بسته شد
به کلبه ای که کنیه اش به کاذبان فلان و فلان برمیگردد.
مبارک است
یادمان دادند که اگر شاخ گاو به شکمبه ی شغال بچسبد
پیوندش بخوانیم وپوزه بدخواهی را
به قیر داغ قائده بمالیم.
تو راست میگفتی شاعر
شعر عقده خالی کردن روی کاغذ نیست
شهامتی ست که در شعاع شعور
جلوه می کند به جنگل جهالت و جنون ضد جاذبه.
خدا
به رحم
کند
دوباره خشم بجوش آمدو
جلیله و حلیله بادار افترا شدند.
زبان در کام و کاسه بر دست و کورکورانه ،سائل دروازه ای میشوم
که گاندی بزرگ شهرش بود
و جارچیانش اینگونه جار می زدند
(هیچ
گناهی بالاتر از آن نیست که بی گناهان را به نام خدا زیر فشار قرار دهند)
تا طلاق طلعت و طلایه دار تملق پیش میرفت و
نمی دانست سنگی که پرتاب می کند
سرشکافننده ی غده های ست،که در او هم روزی تلمبار خواهد شد
گز گرسیوز به دست ،گراز گرسنه ای را تاراند
که دفع لاشه می کرد
به خیالش اینکه در شهر ممنوعه ،مقدس اش می شمارند و
هزار برده ی زر خرید به پای بوس قدمش ،در راه خدا آزاد می کنند
خبر نداشت خری که بر خیکش
کتاب بسته بودند،هر را تر تشخیص نمی دهد
حالا بماند که اگر هم میدانست
آنچنان لنگ پالون کج اش بود،که کرم و کبریا را بهم می بافت
تا شال شعر را به گردن شیخ شبهات و شایعات بیندازد
حالا که دیگر گذشت و رفت و
حجله ی حصید و حسود هم بسته شد
به کلبه ای که کنیه اش به کاذبان فلان و فلان برمیگردد.
مبارک است
یادمان دادند که اگر شاخ گاو به شکمبه ی شغال بچسبد
پیوندش بخوانیم وپوزه بدخواهی را
به قیر داغ قائده بمالیم.
تو راست میگفتی شاعر
شعر عقده خالی کردن روی کاغذ نیست
شهامتی ست که در شعاع شعور
جلوه می کند به جنگل جهالت و جنون ضد جاذبه.
خدا
به رحم
کند
دوباره خشم بجوش آمدو
جلیله و حلیله بادار افترا شدند.
زبان در کام و کاسه بر دست و کورکورانه ،سائل دروازه ای میشوم
که گاندی بزرگ شهرش بود
و جارچیانش اینگونه جار می زدند
(هیچ
گناهی بالاتر از آن نیست که بی گناهان را به نام خدا زیر فشار قرار دهند)
ای مست ،مستم کرده ای ،رفته ز دستم کرده ای
دستار را وا کرده و باده پرستم کرده ای
روحم شدی و راه من،فرتور اشک و آه من
تا وارهم از من ،به خود ای ماه بستم کرده ای
خدا شدی ،غوغا شدی هم خون و هم خنجر شدی
هم دل ربوده ای و هم از دین گسستم کرده ای
هم هیمه و هم آتشی ،هم سرکش و هم دلکشی
بر سر شدی دیهیم گل ،تا خار و خستم کرده ای
گهواره ی عشقت منم ،سر بر مدار از دامنم
ای کودک آرامشم ،مام شکستم کرده ای
خاکت شدم پایم زدی ،پایت شدم لنگم زدی
تا باد بالایم برد ،چون خاک پستم کرده ای.
اعتراضاتم به سرگذشت و
عاشقانه هایم برای توست که از دلتنگی ام بی خبری.
شاعر الهام امریاس
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو