فریاد از آن بت،که به سنگی بتراشند
انصاف نباشد ،پر پروانه دلان را
با چنگک سم خورده ی تهمت بخراشند.
.
.
.
ای گنبد فیروزه ای،فیروزه ی جانم چه شد
وی دسته های سبز شهر ،گلبانگ ایمانم چه شد
چون خواب کوتاه آمد و رویا بمن بنمود ورفت
ای کبک سرکرده به برف،باغ بهارانم چه شد
دباغ جان،کی برکنی جانان من از جان من
ای واای من جانم بگو،جانان جانانم چه شد
بوفم که دور از چشم تو ،کورم نموده ماتم ات
ای قلعه ی غم ها بگو ،عقاب چشمانم چه شد
غربت به غربت می روم ،یاد ترا پهلو زنم
آه ه ه پهلوانم را بگو ،در بند دزدانم چه شد
ناخن به رخ ور میکشی،مادر مکن آخر چه سود
تنها بفرما،کشتی دریای طوفانم چه شد
ناهید بخت خفته را ،بر عرش غم ها برده اند
ای کهکشان شب بگو ،مهتاب کیهانم چه شد
حجار سنگ خاره و این دل که نازک چون گلست
فردا نگویی ،گلپر شبنم درخشانم چه شد
تا چکه چکه می چکد شمع وجودم بنگرم
فردا که در خاکم مگو،مرغ غزلخوانم چه شد
رفتم که رفتم بیوفا،رفتم بخوابم زیر خاک
از سنگ من فردا مپرس ،الهام وجدانم چه شد.
.
.
.
بیوفایی کرده ام؟ آری به غم آمیختم
اشک هایم را بروی گونه ی شب، ریختم
چادر تنهائیم را، بر درخت سرنوشت
روبروی چوب رخت خاطرت آویختم.
شاعر الهام امریاس
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو