نفسی نیست که از هم نفسان یاد کنم
در گلو بغض فتاده ، ز چه فریاد کنم
در گلو بغض فتاده ، ز چه فریاد کنم
بارها گفته ام ای دل ز چه رنجور شدی؟
سفره ات را بگشا ، تا سخنت داد کنم
آشنا زخم زده ، دوست به پشتم خنجر
درد بسیار شده ، داد ز بیداد کنم؟
من جفا دیده ام و غصه به دل بسیاراست
نتوانم که دل غمزده را شاد کنم
چو خزان گشته دلم از غم و رنج هستی
دلخوشی نیست که ویرانه من آباد کنم
مُشکنانی که اسیر است ، میان دنیا
نتوانم که دمی یاد ز صیّاد کنم
شعر: اصغراسلامی مُشکنانی
(مُشکنان) 85 کیلومتری اصفهان – نائین
شاعر اصغراسلامی مشکنانی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو