بيزارم از آن دل که قرارش تو نباشی
بگذارم از آن سال،بهارش تو نباشی
صد رنگ اگر پهن شود فرق ندارد
آن خوان کرم تا به کنارش تو نباشی
آن چرخ به هم میزنمش میکنم عصیان
گر دور فلک، لیل و نهارش تو نباشی
برچهره ی عشاق بیا نیک نظر کن
میخشکد همان گل که عُذارش تو نباشی
آن زر به چه ارزد به بر زرگر دانا
مانَد به پشیزی چو عیارش تو نباشی
لیلا بشنید این سخن از عاشق زارش
مجنون چه کند،گر که جوارش تو نباشی
بر قصر خود آن شاه،تن آسوده نخوابد
تا حامی او ، ایل و تبارش، تو نباشی
آن اسبِ سواری که بیارزد به زر و سیم
بیهوده بُوَد گر که سوارش تو نباشی
آن تاجر الماس چه آرد که کند بیع؟
وقتیکه همه دار و ندارش تو نباشی
آن لشکر پر جيش چشد رنج هزیمت
وقتی ز یمین و ز یسارش تو نباشی
آن مهر نبوت ثمرش نیست به دلها
تا خاتم آن هشت و چهارش تو نباشی
( اسماعیل پیغمبری کلات)
شاعر اسماعیل پیغمبری کلات
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو