هنوز از دیدن رویت پریشان می توانم شد
زدیدار رخت در خواب حیران می توانم شد
اگر یک بار دیگرمن ببینم روی شیرینت
چو بلبل از سر شادی غزل خوان می توانم شد
چو اینک دور هستیم و ندارم طاقت دوری
هنوزم عاشقت هستم و قربان می توانم شد
ندارم هیچ یاری در برم جز خاطر رویت
به بزم غربت خود ابر گریان می توانم شد
و گیسویت کند کافر مرا در خواب و بیداری
چواز دامش رها گردم مسلمان می توانم شد.
بیابان گشته از هجرت تمامی وجود من
بهار بوی تو آید گل افشان می توانم شد
زدیدار رخت در خواب حیران می توانم شد
اگر یک بار دیگرمن ببینم روی شیرینت
چو بلبل از سر شادی غزل خوان می توانم شد
چو اینک دور هستیم و ندارم طاقت دوری
هنوزم عاشقت هستم و قربان می توانم شد
ندارم هیچ یاری در برم جز خاطر رویت
به بزم غربت خود ابر گریان می توانم شد
و گیسویت کند کافر مرا در خواب و بیداری
چواز دامش رها گردم مسلمان می توانم شد.
بیابان گشته از هجرت تمامی وجود من
بهار بوی تو آید گل افشان می توانم شد
شاعر اسماعیل قربانی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو