هوای توست، اگر حرفهاست پشت سرم
بگو هوای تو را با خودم کجا ببرم
صدای گریه بلند است از تمام شبم
ولی چه فایده از اشکهای بیاثرم
بگو هوای تو را با خودم کجا ببرم
صدای گریه بلند است از تمام شبم
ولی چه فایده از اشکهای بیاثرم
مچاله میشوم از بغض و غم در آیینه
به چهرهی نگران خودم که مینگرم
هزار پرسش بی پاسخ از دلم برخاست
که این شکسته منم، یا که پیریِ پدرم
سپس به راه میافتم، قدم زنان در شهر
به جز هوای تو چیزی نمانده دور و برم
اگرچه در دل تنگم نشستهای؛ اما
گذشت خصلت مرد است، از تو میگذرم . .
اسماعیل خلیفه
شاعر اسماعیل خلیفه
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو