
احمد کنجوری
احمد کنجوری
• متولد سوم شهریور 1360، شهرستان دلفان (استان لرستان)
*دانش آموخته ی دکتری زبان و ادبیات فارسی (روزانه) دانشگاه لرستان؛
*شاعر، پژوهشگر، منتقد ادبی، ویراستار و مدرس دانشگاه؛
*نویسندۀ مقالات علمی-پژوهشی و علمی-تخصصی؛
*داور، دبیر علمی و اجرایی و سخنران همایشهای بین المللی، منطقه غرب کشور و استانی؛
*عضو هیأت تحریریۀ مجلات ادبی؛
*کسب مقامها و عناوین مختلف در مقالهنویسی و شعر؛
*عضو استعدادهای درخشان؛
سرودهها
1:
من
یک صدف خالی دریا رانده است
من
یک هوس از جان و تنش جا مانده است
ابری
و نَمی…
نَمی…
نِمی بارانی
من
مرگ…
-بله!- فاتحه اش را خوانده است
2.
آهنگهای کیهانی
خاموش میشود…
فرشتگان
چنانچون جنزدگان
سمفونی آخرِ هذیان را
در شیپورهای دهنچاکشان میدمند
و خورشید
وحشیانه میتابد
و لیزابۀ دهان گاوها
از ذهنِ خیسِ چراگاه
پاک میشود.
زمین
از پایکوبی میماند
و تمام غازها
سر در آب فرو میکنند
و آبهای جهان سر در خاک…
آهنگهای کیهانی
خاموش میشود
و انبوهِ کلماتِ سراسیمه
به انجیل
پناه میبرند
و انجیلِ دهشتزده
نُبیخوانِ بیسکونی میشود که کلمات را
کوبنده کوبنده
ادا میکند.
نفسهای مکررِ مسیح
از آستانۀ آسمان چهارم
تا مزارِ العاذر
صلیب میشود.
آنگاه
تنها
چشمان توست که میتوانند
تمامِ بودن را
زمزمه کنند
تا کلماتِ محبوس
از لابهلای سطرها
تبخیر شوند
و آزادیشان را به پایکوبی برخیزند
آنگاه
تنها
تویی که میتوانی
همه را
جرعه جرعه
بنوشانی
تا زمین
بجنبد
خورشید
تبسم زند
و عیسی
شاخههای سدرِ کهنسال را
سایهبانِ حیاتِ العاذر کند
و تمامِ آبهای فرو رفته در خاک
فواره فواره
پرواز کنند.
این شعر را
حرف به حرف
از بر کن!
شاید
همین فردا
آهنگهای کیهانی
خاموش شود.
3.
تکان خورد
سرانگشت سیمینت
و افتاد
سیب سرخ
به سینهام
سالهاست
که با هر تکان سرو
آغوش میشوم
4.
گُلها
تصویر موهومی از زیبایی تواَند
آنگاه که میخندی
من امّا
بارها
شب را
سرکشیدهام
و گِلهای تیرۀ هرجایی
تجسّمِ روشنترینِ احوالِ منند.
پروانگانِ نحیفِ کم رونق
دخترانِ منند
و روز مرا میگریند.
آفتابا!
پیش از دل کندنِ آخرین برگِ زخمی تاک
از مهرِ مادرانۀ شاخه
پیش از قطع امیدِ شاخه از تنه
تنه از ریشه
ریشه از خاک
و خاک از انسان
حریرِ زربفتِ گیسوانت را
بیفشان
تا در سایهسار آن
بلوطزار کهنسال
سورِ «هیرو»1 را نظاره کند
تا در سایهسار آن
این شهرِ ترس خورده
همدهان با من…
با من که دیوانهوار فریاد… فریاد… فریاد سر میدهم
که ما زخمی نیمبسملی هستیم
که دوایمان قرصِ خورشید است.
خورشید اگر نباشد
ماه
دلش قرص نیست.
خورشید که نباشد
ستارگان
آفتابی نمیشوند.
آفتابا
سینهات اگر
در سینۀ سیاه ابرها محصور شود
فلق
در هر خروسخوان
گامهای لرزانش را
در ژرفاهای چاههای موذی مرموز
گم میکند.
میدانم
که همچون شهرِ من
در شلاقهای مکررِ صاعقه
شقّهشقّه شدهای
امّا
رسالت تو تابیدن است.
این بار
بر چکادِ کوهسارانِ گلاندامان
میگریم… میگریم…. میگریم…
رو به خدایی که …
تا در رنجمویههایم
طنین کلمات و انفجار بغضها
حصار ابرها را بشکند
و گل کند
لبخندت.
1.«هیرو» در زبان لَکی، نام گلی است؛ معادل گل ختمی.
5.
در گرگ و میشِ زمان
تبلور یافتی
و چشمهایت را
میشی
برگزیدی
چگونه
از این همه گرگ نمیهراسی؟!
6.
نگاهت بخشکد
فوج فوج
خفّاش میروید.
7.
در قاب دلم وحشت اقیانوس است
تصویر نگاهتان پر از سالوس است
در کلبه ی وحشتم و شب می بارد
آهنگ دلم پت پت یک فانوس است.