من مرغکی پریشان ، یارا نما عطا را
در وادی محبت ، کن دور هر جفا را
ای دلبر ستمگر ،قلبت چو سنگ خارا
این قلب پر زخون بین،افتاده او شمارا
دیشب به خواب رفتم، شاید به خوابم آیی
در خواب هم ندیدم ،آن روی مه لقا را
دیوانه ای خموشم ، در عین دردمندی
ای ماه بدر تابان ،گاهی بتاب ما را
من مست باده ی تو ، ای بی خبرزحالم
ای شاه بیت شعرم ،رحمت کجاست یارا
چون آهوی اسیرم ،در دام عشق خوبان
هر گز رها نخواهم ، ازبند، هردوا را
ای کاش یک شبی را،می آمدی که بینی
بیداری و جنونم ، هشیاری و بلا را
در این دل غمینم ،هر گز مباد جز عشق
ای آتش مبارک ، بر سوز ما سوارا
دل بسته ام به یاری،کاو کرده دل شکاری
ای خوش چو من شکاری،در بند مُلک دارا
بر درگهش نهادم ،سر را به شام تیره
آیا شود که پرسد ،حالی از این گدا را
من مست عشق یارم ،بنگر چه بی قرارم
در وحدتِ وجودم ، نادیده هر جدا را
ازاختیار رَستَم ،مجبور وبت پرستم
در وادی محبت ،بس دیده ام خطا را
گر یار جرعه ای می ،در کام تشنه ریزد
هو هو کنان دوانم ، نعره زنان سما را
احمد خموش افتی در دام بت پرستی
تحصیل حاصل است این،باشد بسی گوا را
شعر از احمد انصاری هادی پور
شاعر احمد انصاری هادی پور
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو