روی دیوار لب من، خندهها اجارهای بود
لب سرخم از دل خون، خوب، استعارهای بود
برکهای که رود کردم، از لجن به من شتک زد
ناسپاسیاش ز رسمِ روزگار، اشارهای بود
در صدف ِ پلک بردم، خیل مرواریدها را
دلم از چنین جواهر، حکم گنجوارهای بود
چه شکایتی ز یاران؟ وقتی خود ریاسرشتم؛
لبم اهل ذکر و قرآن، دل من کابارهای بود
من ز دست روزگاران، سنگ خورده، هضم کردم؛
روزگار، طالبانی، دل من هزارهای بود
تا کویر زندگی را سوی باغها کشاندم
روی پس زمینهی شب، روزها، ستارهای بود
مهربان و عاشقانه، زیستن، مرام من شد
باید از حصار خشم و کینه، فکر چارهای بود
حسین موسوی