به دلم نوید دادند ز بارگاه هستی
که تویی مراد دلها که چنین بدل نشستی
هله افتاب تابان غروب و غیبتت نیست
همه می روند بنوبت تو در وجود هستی
به اسیریم ببردی چو به عشق پایبندم
همه سرزنش کنندت زچه بنده می پرستی
عجبا خیال باطل که ز دل شوم رهایی
تو چه عاشقی بدیدی که ز بند دل برستی
برو ای فقیه دانا منشین نصیحتم کن
تو بفکر خویش میباش من وعشق و می پرستی
نه بدیر راه دارم نه به بتخانه دهند جا
چون که عشق گناه دانند ز دید خود پرستی
که تویی مراد دلها که چنین بدل نشستی
هله افتاب تابان غروب و غیبتت نیست
همه می روند بنوبت تو در وجود هستی
به اسیریم ببردی چو به عشق پایبندم
همه سرزنش کنندت زچه بنده می پرستی
عجبا خیال باطل که ز دل شوم رهایی
تو چه عاشقی بدیدی که ز بند دل برستی
برو ای فقیه دانا منشین نصیحتم کن
تو بفکر خویش میباش من وعشق و می پرستی
نه بدیر راه دارم نه به بتخانه دهند جا
چون که عشق گناه دانند ز دید خود پرستی
شاعر ابراهیم گرجی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو