ویران شده این زندگی ام، مرگ بگو چند
بر فلسفه ی آمدنم هم زده ام گند
بر فلسفه ی آمدنم هم زده ام گند
بگذار که تا بگذرم از خویشتن خویش
شاید بشود خویشتنی باز پی افکند
از خویش گذشتم به شما هم نرسیدم
ای پیش تر از من به من ای بی من هموند
این بارکمی نیست که بردوش من انداخت
از خلقت من تا ابد دهر خداوند
از خستگی مفرط این واهه ی تردید
باید نفسی تازه کنم ،سایه ی الوند
باید بروم حسرت ماندن به دلم ماند
زاییده شوم بلکه دراین فعل و فرایند
مصرف شده این عمر فقط مانده بمیرم
آرام بمیرم بزنی تا که تو لبخند
شاعر ابراهیم سبحانی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو