ابراهیم حاج محمدی
می درخشـــد فقــط فقـــط ظلمت ، حالیا روزگار بد اخم است ،تیرگـــی ها سعادتـند انگار!
تشنگی آبدار می جـــوشد،چون کویـر آبشار تب دار است، چشمه ها بی ســرایتــند انگار
از کجا آب می خورد آیا،ریشــــه اش اینکه مُفــت خر هستند،آدمیــــزاد هــــای بی بنـــیاد
مثل کوهـند ــ ادّعـــا دارندــ سست عنصـــر ترند اگـــر از باد،کـــوه ها بی صلابتند انگار
آوخ آوخ که عشق می میرد،آوخ آوخ شراره خیز است آه،آوخ آوخ غروبِ دلگیری است
آوخ آوخ که مثـــل خاکســـترجـــز بـــه بیـــراهه راه نسپـاریم،عقل ها بی درایتـــند انگار
بی رمق در خودش فرو رفته ست،شهر،خالی ست از هیاهـوها،رود ها از خروش افتادند
بسته از رو به رو به رگبـــارت، رنـــج ، اندوه ، ناشکیــبائی،لحظه ها پر شرارتند انگار
قحط آزادگی است واویلا ، کامیـــابی نبیند انســـان از ، زنــدگـی تا خـــرد زمین گیر است
پخمگی ها کرخت آهنگند ، درکمان ازسرشــت پژمرده ست ، درد هــا پر سماجتند انگار
آشکارا خریّتی محض اســـت،چشم پوشیدنت دقیق از عشـق، چشم ها را نباید آیا شست؟
آوخ آوخ نگاه هـا تیـــره ست،زندگـــی ها کراهـــت آلـــودند،روح هـــا بی کفایتـــند انگار
با طمأنینه ، بی تکاپـــوئی ، قاپ می دزدد از بشــر، شیـــطان،یعنی آدم نمی شود انسان
تا کـــه خـــرتر شـــونـــد پـــی در پی ، آدمـــی زادگان نا بخـــرد ، دائمـاً در رقابتند انگار
آوخ آوخ بهشت غارت شد،فقـــر، نکبــت،چقدر ارزان است، ای دریغ از شعور روح افزا
وحی یزدان به مصطفی حق است:«إِنَّ شَـــرَّ الدَّوَابِّ عِندَ اللّه» بی خیـال از حماقتند انگار
تا ببالی به خویشتن هر آن،مثـــل مـــوج از تلاطمــی سرمست،باید آکنده باشی از شوقی
اشتیاق از بلـــوغ برخیـــزد،بی محابا و بی ریــا ســـرشـــار،مــوج هـــا از نجابتند انگار
آفتاب از شما چه پنهـان گاه،با خودش قهر می کند حتـــی،مثل دود از شراره ای سرکش
دُرد نوشـــان ناگـزیر از غـــم،از خمار السـت تا هستـند ،غرقــه در خلـسه راحتند انگار
مثل حیوان که شهوتی عریان،هســـت جز حرص نان نخواهد خورد،هرکـــه همّــش فقط شکم باشد
ابلهان از نعیم حــق محروم، بی نصـــیب از فراســـتی نایـاب،بی نصـیب از مناعتند انگار
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران