قالب شعر: شعر نیمایی
ابری شدم، رعدی زدی
بغضم ترک خورد،
عمرم خراشید.
خون-گریه هایم، بر روی گونه،
چنگی کشید و
این زخم کهنه، با اشک رنجید.
وقتی جدا شد، «آه» از دل من
گویی که جانم، از تن درآمد؛
بالا که رفتم، پر کشیدم سوی خورشید،
دیدم تنم روی زمین است؛
فواره ای از خون من،
تا آسمان، اوجی گرفته
دست تو سرخ است!
من مات ماندم!!
حیرانِ حیران!
یا للعجب!
در خواب می بینم که آغشتی به خونم، دست هایت؟!
باور ندارم بیداری ام را…
با من چه کردی
ای آسمان_خانه؟!
ای برق چشمت، رعد؛
ای حاصلِ آمیزشِ شمس و قمر؛
ای مهربان طوفان!