قالب شعر: شعر نیمایی
…
سردی قلب تو از دست تو پیدا بود
_وقتی لرزان_
دست بر شانهی یخبستهی من
میگذاشتی
آری…
اینچنین تنهایی
برو و بگذر از این تنهایی
جنس دنیای من و تو
به موازات دو دنیای دگرگونه تعلّـق دارند
دل سوزان تو از
شعلههایی است که در قلب تو برپا کردند…
سوز من از سرماست…
سوزم از بن بستهاست…
سوزم از یخزدهگی…
انجماد مغزهاست…
که دلم میسوزد ٫
…
٫ من دلم، یخزده است
من، دلم یخ زده است!
آنقَدَر ترد و بلورین
که هرلحظه خیال ترکیدن
غربت نیست شدن را دارد ٫
…
٫ بیهوا پیچیدی؟!
تو بر این کوچهی بنبست که نیست
جز من و خانهی متروکه
به سقفی
که فروریختهام چون آوار
و حیاطی که حیاتی نیست
حوض آبی که دگر آبی نیست
و در آن گوشهی متروکهی این متروکه
«تکدرختی» که دگر خشکیده
و در اندیشه و اندوه خودش میداند
این بهاری
که با رفتن من میآید
آخرین فصل بهاری است که بر شاخ درختان مگر خواهد دید…
« نه کسی میآید… روشنی میآرد…
او دگر میداند…
حوض او بیماهی است… خانهاش تاریک است »
روزگاری
بیشک
« تكدرختی »
که در ایّام جوانی بوده است
دریغا که در آن گوشهی تنها
_چه امید عبثی
به امید بوتهای
قطعه نهالی_
کودکانی بودند
دور این روشنی و نور و صدا
ماهی و آبی و آب
غرق رویای زمان
تشنهی خوش بختی
دور این حوض… چه فریادکنان
میدویدند
بی چون و چرا
که تو گویی
از پی و در پی خوشبختی هم
با چه سرپیچیها
دور سبقت میگرفتند از هم…
و نمیدانستند
که سوار چرخ بیرحم فلک
چه فریبانه همه…
دور یک جاذبهی نامرئی در چرخند… ؟!
به یقین
حالا که
با چه سرگیجیها
خارج از دور فلك حیرانند!
چه غریبانه ـ مرده یا زنده ـ همه میگویند
: « چه زمان بیرحم است
و زمین دلسنگ است… » ٫
آدمک!
ما همه رهگذریم
رهگذشتی
پس و پیش
و تو باید…
باید از پیچ همین کوچهی بنبست مگر برگردی
منِ یخبسته ولی
چند روزی دیگر
با طلوعی
زیر نور صبحی
یا به بعدازظهری
رخنه در عمق زمین خواهم کرد
در میان ابر خواهم رقصید
« روی وارستگی دریاها »
غرق آرامش یک اقیانوس…
فارغ از قید مکان…
پی به اسرار زمان خواهم برد
آن زمانی که فنا خواهم شد
و رها خواهم شد
تو فقط لطفی کن
دور شو
تنهام گذار
با غروب کوچهی خلوت یخبسته مرا ٫
…
٫ من دلم، یخزده است
من، دلم یخ زده است!
آنقَدَر ترد و بلورین
که هرلحظه خیال ترکیدن
غربت نیست شدن را دارد