[ آخرین خُدا ]
تبر افکن که درین بت کده تنها شده ام
ننگ بر من که چنین یکّه و تنها شدهام
پسر ارشد ِ آزر تو چرا خسته تری ؟
ز بتان ِ کف معبد تو که آشفته تری !
تبر انداز و بیا مسلک درویش شویم
خرقهام را به تنت کن ، هماندیش شویم
تبری را که به دست ِ تو خدایم داده
آخر از خشت همین تیشه حیاتم داده
خواهی بِشِکن ، جان ِ پر از سنگم را
بشِکن جمجمه اما نَشِکن حرفم را
بشِکن کاش ، بدانی ز ِ شما پیر ترم
و ندانسته شکستی! به خدا پیر ترم
که تو را آدم و فانی ؛ غروری نامی …
و مرا سنگم و خاکی ، بسازی جامی …
خود ِ مردم مرا فخر ِ عبادت کردند
و به یک سجده مرا در نِگَهات بد کردند
معصیتهای تو محدود تر از قومت نیست
گوش های تو شنیدار ِ سُخنهایم نیست
میپرستند همه ، سنگ ِ مرا ، نام ِ مرا
میپرستی ، نه خدایت ، تو افکار ِکه را ؟
همه حِرصت سَر ِ این بیطرفان خالی شد
تبرت فرق ِ سرم … سنگ و صَنَم جاری شد
عاقبت ، جمله خدایان به زمین ریختهای ؛
نکند نقشهءِ شیطان به زمین دوختهای ؟!
غرق ِ اوراق ِ رسالت شده ای ابراهیم …
هادی ِ وَهم ِ خدایت شده ای ابراهیم …
حسین برقی | چ ِ