خاطرات تلخ من را با بَلاها آب برد
چون تو در دل آمدی گویا خودم را آب برد
چون شمالم یک خزر اندوه دارم در خودم
اشکهایم را ندیدی چونکه چاهِ آب بُرد
طعم شیرین رُخَت در این دل وامانده ام
مثل این مانَد که خرواری شِکَر را آب برد
آمد از تُنگ من ساقی لبش را تَر کُنَد
مستِ بیباده منم چون که خُمَم را آب برد
کرده بودم مو سفید و باز قلبِ عاشقی
داشتم در سینهی متروکهام ، تا آب برد
رفتی و با هر قدم سیل آمده در خانه ام
جُز تو و عشقِ به تو من را همه یکجا بُرد
#حسین_برقی
چ ِ